نوشته شده در یکشنبه 88/11/25ساعت 12:5 عصر  توسط امیر
نظرات کاربرانbia2man.parsiblog.com&ir()
نوشته شده در یکشنبه 88/11/25ساعت 12:1 عصر  توسط امیر
نظرات کاربرانbia2man.parsiblog.com&ir()
نوشته شده در یکشنبه 88/11/25ساعت 11:57 صبح  توسط امیر
نظرات کاربرانbia2man.parsiblog.com&ir()
در باغ « بی برگی » زادم
و در ثروت « فقر » غنی گشتم.
و از چشمه « ایمان » سیراب شدم.
و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم.
و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم.
و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم.
و از « دانش <<، طعامم دادند.
و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.
و از « مهر » نوازشم کردند.
و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم.
و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم.
و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم
نوشته شده در یکشنبه 88/11/25ساعت 11:57 صبح  توسط امیر
نظرات کاربرانbia2man.parsiblog.com&ir()
دختر پسری با سرعت120کیلومتر سوار بر موتور سیکلت
دختر:آروم تر من میترسم
پسر:نه داره خوش میگذره
دختر:اصلا هم خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش میکنم خیلی وحشتناکه
پسر:پس بگو دوستم داری
دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر
پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)
پسر:میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟اذیتم میکنه
و.....
روزنامه های روز بعد: موتور سیکلتی با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر سرنشین داشت اما تنها یکی نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر که سوار موتور سیکلت بود متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست یکبار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره(برای اخرین بار)
نوشته شده در یکشنبه 88/11/25ساعت 11:55 صبح  توسط امیر
نظرات کاربرانbia2man.parsiblog.com&ir()